بهترين خوب ها

بازي.تحقيق.كاوپزوهش.مدرسه

غزلواره

۶۹۹ بازديد

اين عشق ماندني 
اين شعر بودني 
اين لحظه‌هاي با تو نشستن 
سرودني‌ست 

 

اين لحظه هاي ناب 
در لحظه‌هاي بي خودي و مستي 
شعر بلند حافظ تو 
شنودني‌ست 

اين سر نه مست باده 
اين سر كه مست 
مست دو چشم سياه توست 
اينك به خاك پاي تو مي‌سايم 
كاين سر به خاك پاي تو با شوق 
ستودني‌ست 

تنها تو را ستودم 
آن سان ستودمت كه بدانند مردمان 
محبوب من به سان خدايان 
ستودني‌ست 

من پاكباز عاشقم 
از عاشقان تو 
با مرگ آزماي 
با مرگ … 
اگر كه شيوه تو 
آزمودني‌ست 

اين تيره روزگار در پرده غبار  
دلم را فرو گرفت 
تنها به خنده 
يا به شكر خنده‌هاي تو 
گرد و غبار از دل تنگم 
زدودني‌ست

در روزگار هر كه ندزديد مفت باخت 
من نيز مي‌ربايم 
اما چه؟ 
بوسه، بوسه از آن لب 
ربودني‌ست 

تنها تويي كه بود و نبودت يگانه بود 
غير از تو 
هر كه بود هر آنچه نمود نيست 
بگشاي در به روي من و عهد عشق بند 
كاين عهد بستني 
اين در گشودني ست 

اين شعر خواندني 
اين شعر ماندني 
اين شور بودني 
اين لحظه‌هاي پرشور 
اين لحظه‌هاي ناب 
اين لحظه‌هاي با تو نشستن 
سرودني‌ست 

حميد مصدق

داستان كوتاه خراش عشق مادر

۶۵۹ بازديد

يك روز گرم تابستان ، پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت.مادرش از پنجره نگاهش مي كرد و از شادي كو

 دكش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي پسرش شنا مي كرد.مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.تمساح با يك چرخش پاهاي كودك را گرفت تا زير آب بكشد، مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي كشيد ولي عشق مادر...



داستان كوتاه انسانيت ساده يا پيچيده

۸۹۶ بازديد

 

 

 چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و ...بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,